ازدواج - گل نرگس

بررسی مسائل ازدواج - مشکلات ازدواج - آمار طلاق - مدیر فرزانه شکاری

ازدواج - گل نرگس

بررسی مسائل ازدواج - مشکلات ازدواج - آمار طلاق - مدیر فرزانه شکاری

♥ داستان (۶)

ریحانه و رضا 

در تاریخ ۲۲/۸/١۳۹٠ ریحانه و رضا زندگی مشترک شان را آغاز کردند و برای خود سرنوشت جدیدی را رقم زدند. این زوج جوان در ابتدای زندگی شان اختلافات جزئی داشتند چرا که با روحیات و علایق هم دیگر آشنا نبوده و هر روز با هم بحث و جدل می نمودند ولی هر دفعه پس از این مشاجره ها یکی از آن ها با دیگری کنار می آمد و سکوت اختیار می کرد. ریحانه در یک کتاب خانه کار می کرد ولی به دلیل مشغل های کاری کم تر می توانست به مطالعه بپردازد. یک روز که در حال تمیز کردن قفسه ی کتاب ها بود، کتابی از دستش افتاد و وقتی که نشست تا کتاب را بردارد عنوان کتاب نظرش را جلب کرد "زنان مریخی و مردان ونوسی" چند صفحه اولش را ورق زد و شروع به خواندن کرد برایش جالب بود چرا که مباحثی در آن می دید که با دغدغه های زندگی زناشویی اش کاملا مرتبط بود و می توانست به حل آن ها کمک کند. مطالعه کتاب چند روزی به طول انجامید ولی او خوشحال از این که نگاهش به زندگی تغییر کرده است به مطالعه کتاب های دیگری در این زمینه پرداخت تا اطلاعاتش را در این خصوص بیشتر کند. او کتاب های "آنچه زنان باید در مورد مردان بدانند" و "آنچه مردان باید در مورد زنان بدانند" را هم مطالعه کرد و چون می دانست که خصوصیات اخلاقی بیشتر مردان کلی نگریست و از روی هر مسئله ای خیلی زود می گذرند بنابراین روی نکات جالب توجه کتاب را با ماژیک پر رنگ کرد و در اختیار شوهرش قرار داد تا او هم مطالعه کند. رضا در ابتدا به دلایل مختلف کاری علاقه ای به خواندن این کتاب ها نشان نداد ولی با اصرار ریحانه و تغییرات خوبی که در او می دید به مطالعه کتاب ها پرداخت و کم کم او نیز به خواندن کتاب علاقمند شد. بنابراین هر دو توانستند با دانستن جزئیات زندگی به بیشتر اختلافات خود پایان دهند.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

سم ...

دختری پس از ازدواج به خانه ی شوهر رفت ولی نتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با او بگو مگو و جر و بحث می کرد. لذا عاقبت پیش داروسازی رفت و گفت سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز نیز پس از تاملی کوتاه به او گفت که اگر سم خطرناکی به تو بدهم و مادر شوهرت کشته شود، همه به تو شک می کنند، لذا معجونی به تو می دهم که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزی تا سم کم کم اثر کند و او را از میان بردارد. دارو ساز هم چنین توصیه کرد که باید در این مدت با مادر شوهر خود مدارا کنی تا کسی به تو شک نکند. دختر جوان معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر خود می ریخت و مهربانا نه به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا جایی که یک روز دختر نزد داروساز رفت و گفت: آقای دکتر من دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم حالا او را مانند مادرم خودم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که او را بکشم، خواهش می کنم دارویی به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کنم. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم نگران نباش، آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

خواستگاری

نیم ساعت دیگه کلاس تموم می شد. داشتم به این فکر می کردم که چقدر کار روی سرم ریخته. اول باید برم مغازه ی میوه فروشی و بهترین میوه ها رو انتخاب کنم. بعد هم بیام شیرینی فروشی و یه سری اونجا بزنم. تو همین حال و هوا بودم که دستی گرم رو روی شانه هایم احساس کردم. نفیسه دوستم بود. گفت: کجایی؟ کلاس تموم شد. نمی خوای بری خونه. گفتم: وا، کی کلاس تموم شد. نفیسه گفت: خسته نباشی. گفتم: ناراحت که نمی شی من امروز زودتر برم خونه آخه خیلی کار دارم. بازم نذاشت حرفم تموم بشه گفت: می دونم داره برای خواهرت خواستگار میاد. ناراحت نمی شم. بر، مبارکش باشه. از کلاس زدم بیرون. طبق سفارش عزیز جون اول به میوه فروشی رفتم بعد هم به شیرینی فروشی سر زدم و خیلی زود رفتم خونه. چون دستم پر بود با پا زدم به در ولی کسی در را باز نکرد، مجبور شدم میوه ها را پائین بذارم و با کلید در را باز کنم. با زحمت میوه ها و شیرینی ها رو به داخل خانه بردم ولی وقتی وارد حیات شدم صحنه ی بسیار جالبی را دیدم و شروع کردم به خندیدن. همه برگشتند و حاج و واج به من نگاه می کردند. مامانم بهم گفت: دیوونه شدی؟! گفتم: هر کی شماها رو این جوری ببینه دیوونه می شه. به پاچه شلوارتون یه نگاهی بندازید. مامان و خواهرم و برادرم هم بعد از مکثی کوتاه زدند زیر خنده. آخه یکی از پاچه های مامانم پائین و یکیش بالا رفته بود. برادرم هم مثل دخترا یه روسری بسته بود به سرش و حیاط را جارو می کرد. هم چنان که در حال خندیدن بودم میوه ها و شیرینی ها رو به آشپزخانه بردم، سپس برگشتم تا در تمیز کردن خانه به مادرم کمک کنم. پس از اتمام کار هر یک از اعضای خانواده مشغول انجام کارهای خودشون شدند و من هم به داخل اتاقم رفتم تا برای حضور مهمانان آماده بشم. روی تختم نشستم و به عکس خواهرم چشم دوختم. اون وقتی که بچه بودیم، تنها مشغله ی فکری مون عروسک بازی بود ولی حالا که بزرگ تر شدیم درس و ازدواج شده مسئله ای اصلی. به سمت کمد لباسام رفتم و لباس مناسبی پوشیدم ولی تا خواستم از اتاقم بیرون بیایم زنگ خانه به صدا دراومد، مهمانمان بودند. پدر داماد که با پدر من پسرخاله می شدن و داماد که نوه ی خاله بابام بود. هر چند ما رفت و آمد خانوادگی زیادی نداشتیم و بعد از سال ها هم دیگر را می دیدیم ولی پدرم خیلی خوشحال بود که خاله و پسرخاله اش را بعد از این همه سال دیده. در هر حال به مهمان ها خوش آمد گفتیم و آن ها را برای نشستن به داخل سالن پذیرایی راهنمایی کردیم. من هم به داخل آشپزخانه رفتم تا اطلاعات اولیه در مورد داماد را به گوش خواهرم برسانم. به محض ورود به آشپزخانه گفتم: وای پروانه جون این همون کسی که اگه بگی نه خیلی دیوونه ای. پروانه هم نگاهی به من انداخت و گفت: خودت دیوونه ای. حالا بگو ببینم که داماد چه شکلیه. گفتم: هیچی؛ خوشگل، خوش تیپ، خوش قیافه، باشخصیت، جنتلمن و ... هنوز حرفام تموم نشده بود که پروانه حرفامو قطع کرد و گفت: چیه؟ چه خبره؟ ندیده بودم از کسی این قدر تعریف کنی. گفتم: وقتی رفتی تو، خودت می فهمی. صحبت کردن در مورد پروانه و پارسا یک ساعتی طول کشید و بعد از آن بزرگترای مجلس خواهرم را صدا زدند تا برای شان چایی ببره. خواهرم هم با اجازه ی پدرم وارد مجلس شد و بعد به هم راه آقا داماد به داخل اتاقی رفتند تا صحبت های اولیه را انجام دهند. خلاصه بعد از چند ساعتی که پذیرای مهمانان خانه بودیم آن ها خداحافظی کردند و رفتند. ما هم پروانه رو دوره کردیم تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده ولی خواهرم فقط گفت: همش من حرف می زدم و او ساکت بود و چیزی نمی گفت، گفتم: شاید او خجالتی بوده و نتونسته حرفی بزنه و تو نباید ناراحت بشی. روزها سپری شد و ما منتظر تلفن خانواده داماد ماندیم ولی تماسی گرفته نشد. در این بین خواستگاری دیگر نیز برای پروانه پیدا شد و بالاخره بعد از موافقت در مورد مهریه و آزمایش گاه و انتخاب سفره ی عقد و لباس عروس باهم ازدواج کردند. من هنوز فکرم پیش خانواده ی خاله ی بابام بود. دیگه پیداشون نشد حتی زنگ هم نزدند. یک ماهی از ازدواج خواهرم می گذشت که یک روز وقتی از دانش گاه به خونه اومدم، دیدم خونه خیلی تمیز شده مثل همون روزهایی که برای خواهرم خواستگار میومد. وقتی وارد اتاق شدم پروانه و مامان به سمتم اومدند و بهم خبری دادند که داشتم شوکه می شدم. امشب قرار بود برام خواستگار بیاید ولی داماد همان پارسا بود. خیلی ناراحت شدم و گفتم: من به کسی که به خواستگاری خواهرم اومده جواب مثبت نمی دم، همین الان بهشون زنگ بزنید و بگید جواب من منفیه. اما مادرم مثل همیشه با کمال خون سردی به من گفت که اصلا اون خواستگاری اشتباهی بوده و هدف پارسا تو بوده ای نه خواهرت و او هم برای این که خواهرت ناراحت نشه توی اتاق چیزی بهش نگفته. اون ها منتظر بودند که پروانه ازدواج کنه و دوباره پاپیش بذارند منتها این بار برای کسی که پارسا پانزده سال بهش دل بستگی داشته، وقتی این جمله رو شنیدم خیلی آروم تر شدم و انگار روی آتش درونم آبی ریخته بودند. دیگر چیزی نگفتم و اجازه دادم که این مهمانی سر بگیره. آخه حالا که عمیق تر به پارسا فکر می کنم می بینم که این همون کسیه که به دنبالش بودم. باور کردنی نبود ولی در عرض سه هفته همه چیز تمام شد و من به عقد پارسا درآمدم. ماه ها گذشت و خانواده ها تصمیم گرفتند که مراسم عروسی من و خواهرم را هم در یک روز برگزار کنند. آن روزها همه در تاب و تب عروسی بودند و من و پروانه هم در تکاپوی خرید جهیزیه، بالاخره بعد از این همه کش و قوس شب عروسی فرا رسید و من به خانه بخت رفتم. الان هم یک سالی است که با پارسا زیر یک سقف زندگی می کنم. از زندگی ام خیلی راضیم چون انتخابم درست بود.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

۴ فروردین 

نزدیک عید نوروز بود. طبق معمول همیشگی به سرکارم می رفتم ولی امروز باید کمی زودتر به خانه باز می گشتم تا در تمیز کردن خانه به مادرم کمک کنم. وقتی به محل کارم رسیدم دوستان و همکارانم همه در تکاپوی استقبال از سال جدید بودند. کارم را که آغاز کردم دوستم پریسا پیش من آمد و با حالت خجالت زده ای: گفت که قرار است با یکی از خواستگارهایش به نام فرزاد ازدواج کند و مراسم عقد هم روز ۴ فروردین باشد. او از من خواست تا در مراسم عقدش شرکت کنم؛ من هم که با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده بودم به خاطر این اتفاق به او تبریک گفتم. هنوز چند روزی نگذشته بود که یک روز در محل کارم متوجه شدم که همکارانم مثل همیشه نیستند و همه ناراحت و نگرانند؟ علت را جویا شدم که آنها گفتند: پریسا دیروز در راه بازگشت به خانه تصادف کرده و در بیمارستان بستری شده است. با شنیدن این خبر اشک از چشمانم سرازیر شد ولی با هر سختی بود آن روز را به پایان رساندم. فردا صبح برای ملاقات پریسا به بیمارستان رفتم ولی چون او در ICU بستری بود اجازه ی ملاقات به من نمی دادند. روی یکی از صندلی های بیمارستان نشستم تا کمی استراحت کنم که ناگاه یاد حرف چند روز پیش پریسا افتادم که برای مراسم عقدش مرا با ذوق و شوق تمام دعوت کرده بود. نگاه مهربان و معصومش هنوز در پیش چشمانم بود ولی نمی توانستم برای او کاری بکنم. از طرفی تنها یک هفته دیگر تا مراسم عقدش باقی مانده بود اما پریسا با همه ی آرزوهایش بر روی تخت بیمارستان خوابیده بود. از بیمارستان بیرون آمدم و به خانه بازگشتم، شب با مادر پریسا تماس گرفتم تا از حال او جویا شوم ولی مادرش با شنیدن صدای من شروع کرد به گریه کردن و گفت که پریسا دچار مرگ مغزی شده و دکترها امیدی به سلامتی او ندارند. خیلی ناراحت شدم طوری که آن شب اصلا نخوابیدم. در روز سال تحویل به اتفاق خانواده ام در کنار سفره هفت سین برای سلامتی پریسا دعا کردیم و از خداوند متعال خواستیم تا بار دیگر به او نعمت صحت و سلامتی را ارزانی دارد. خلاصه با صدای انفجار توپ سال جدید آغاز شد و اعضای خانواده عید را به یک دیگر تبریک گفتند. بعد هم طبق معمول هر سال به سر مزار پدر بزرگم رفتیم ... نیمه های شب بود که با صدای تلفن از خواب پریدم و با تشویش و نگرانی گوشی را جواب دادم؛ مادر پریسا بود گریه می کرد و در همان حالت گریه به من فهماند که پریسا به هوش آمده است. خوشحال شدم و همان موقع سجده شکر به جا آوردم. صبح روز بعد برای عیادت با یک دسته گل به بیمارستان رفتم، مادر پریسا تا مرا دید در آغوشم گرفت. او می گفت که دکترها گفته اند که این یک معجزه است. پیش پریسا رفتم ولی او هنوز نمی توانست حرف بزند فقط تا مرا دید لبخندی زد مثل همان لبخندهای همیشگی. چند روزی گذشت تا این که در روز ۳ فروردین مادر پریسا با من تماس گرفت و گفت که برای مراسم عقد پریسا در بیمارستان حاضر شوم. از این خبر خیلی تعجب کردم ولی مادر پریسا گفت که نامزد پریسا این طور خواسته که تاریخ عقد همان ۴ فروردین ماه باشد و این گونه شد که عید آن سال برای من یک خاطره شیرین و به یاد ماندنی باقی گذارد و باعث شد که بیشتر در زندگی خویش تفکر کنم.

چرخ گردون چه بخندد چه نخندد توبخند            مشکلی گـر تـو را راه بـبـندد، تــو بـخـند

غصه ها فانی و باقی همه زنجیر به هم             گـر دلت از سـتم وغـصه برنجد تـو بخـند

-----------------------------------------------------------------------------------------------

کمک به جوانان

فریبا و علی در حدود دو ماه است که با یک دیگر ازدواج کردند و قرار است تا چهار ماه دیگر نیز با هم عروسی کنند. درعین حال هر دوی آن ها خیلی مضطرب و نگران هستند و اصلاً نمی توانند از دوران نامزدی خود لذت ببرند چرا که فریبا دغدغه ی خرید جهزیه و تامین پول مورد نیاز خود را دارد و علی نیز فکر و ذکرش فراهم کردن مبلغی است که با آن بتواند یک مراسم عروسی مختصر و آبرومند را برگزار کند و بعد از آن نیز یک خانه اجاره ای دست و پا نماید. جدای از این مشکلات هر دو خانواده عروس و داماد نه تنها تا کنون کمک قابل توجه به این دو زوج جوان نکرده اند بلکه با سخت گیری های بی جا و بی مورد خویش باعث تشویش ذهن آن دو و سخت تر شدن شرایط شان می گردند. حالا معلوم نیست که بعد از حل و فصل این همه مشکل و با پشت سر گذاشتن این مسائل سخت آیا آرامش قابل قبولی برای این دو جوان فراهم می آید یا نه ...!؟ آن چه مسلم است تمامی خانواده ها برای حل و فصل مشکلات جوانان خود مسئولند و وظیفه دارند که با درایت و دور اندیشی خویش آنان را راه نمایی کنند. مثلاً با چشم و هم چشمی نکردن و تغییر بعضی از رسم و رسومات غلط و یا با آسان گرفتن شرایط یک زندگی خوب می توانند، علاوه بر کمک به زوج های جوان از نظر اخلاقی نیز الگوی آنها قرار گیرند و از ایجاد مشکلات جدید، برای ایشان مانع شوند. به قول یکی از میهمانان برنامه آفتاب شرقی: اگر پسری هست که دیانت و غیرت و اخلاق دارد ولی از مال دنیا بی بهره است، هیچ اشکالی ندارد که پدر و مادرعروس در صورت تمکن مالی، سرمایه اندکی برایش فراهم کنند تا بتواند در کنار دخترشان برای شروع یک زندگی خوب اقدام کند و بخاطر نداشتن توان مالی به گناه آلوده نشوند.

-----------------------------------------------------------------------------------------------

زندگی سعید و سارا

داستان زندگی سعید و سارا گرچه تلخ است ولی این تلخی و دشواری، شیرینی نیز به همراه دارد. سارا، ۲١ سال داشت که ازدواج کرد. او پس از سپری شدن پنج سال از زندگی مشترکشان هم چنان زنی مقید و وظیفه شناس بود و امور زندگیش را به درستی اصلاح می کرد. او با این که کمبودهایی در زندگی خود داشت ولی هنوز صمیمیت و آرامش خاصی را به شوهرش هدیه می داد خصوصا بعد از تولد دخترش دینا که شیرینی زندگیشان دو چندان گشته بود. خانواده آنها مجموعه ای پر از مهر و محبت و احترام بود و همیشه در برخورد با مشکلات با یک تفکر صحیح به راه حلی منطقی می رسید. این احترام ادامه داشت تا روزی که سارا تصمیم گرفت برای خود شغلی دست و پا کند و با این کار ضمن کمک به خانواده درآمد ناچیز هم کسب نماید. او در این راه به دلیل آن که تحصیلات دانش گاهی نداشت نتوانست در یک ارگان دولتی کار پیدا کند ولی بعد از تلاش های زیاد موفق شد در یک دفتر ساختمانی استخدام شود. در این بین همسرش سعید نیز با کار رفتن او مخالف بود ولی به دلیل لجاجت ها و اسرارهای بیش از حد سارا، مجبور شد تا با او موافقت نماید. سارا از ساعت ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر در آن دفتر ساختمانی کار می کرد و دختر چهار ساله اش دینا را هم به مهد کودک می سپرد. او تجربه جدیدی را در زندگی آغاز کرده بود، تجربه ای که چندان هم صورت خوشی نداشت. چند ماهی از این ماجرا می گذشت تا این که کار رفتن سارا باعث بروز مشکلاتی شد. دینا پر شورترین اوقات زندگی خود را در مهد کودک سپری می کرد و پدرش سعید نیز، از داشتن یک کانون گرم خانواده محروم بود. سارا دیگر نمی توانست با عشق و علاقه ی قبلی آشپزی کند و بیشتر غذاهای آماده می خرید. او هم چون گذشته در خانواده اش حضور نداشت و هر بار که فرصت تفریح و میهمانی پیش می آمد با آن مخالفت می کرد. خلاصه آن که در این مدت دو سال سارا به هم ریخته بود، او در محل کارش با افراد زیادی نشست و برخواست داشت و ایده های تازه ای را تجربه کرد. تفکراتی که کم کم به حس استقلال طلبی و تغییر رفتار او منجر شد و آشیانه ی خانواده اش را ویران کرد. او دیگر کمتر به ارتباطات اخلاقی و ارزش های دینی بها می داد و بعضا در محیط کاری حریم خانوادگی را می شکست. در آخر، کار به لج و لجبازی کشید و میانه سعید و سارا شکرآب شد. یک روز سعید تصمیم گرفت که با سارا صحبت کند و از او بخواهد تا به این وضعیت پایان دهد ولی سارا به دلیل مقایسه زندگی خود با دیگران و تفاوت ایده های همسرش با دوستان کاری با عصبانیت جواب داد مگر تو نمی خواهی من مستقل شوم و در کارم پیشرفت کنم. سعید هم که دیگر تاب این ناراحتی ها را نداشت، تصمیم گرفت که مسئله را با برادر زنش رضا در میان گذارد. رضا فردی مطلع و دنیا دیده بود و با کمی تامل و تعقل در پی حل این مشکل برآمد. او در ابتدا با خواهرش صحبت کرد و به وی پیشنهاد داد تا شغلی خانگی برای خود انتخاب کند ولی سارا نپذیرفت بعد از او خواست تا محل کارش را تغییر داده و به عنوان مسئول ثبت نام یک مجموعه فرهنگی - آموزشی مشغول به کار شود. سارا در ابتدا با این پیشنهاد هم مخالفت کرد، ولی بالاخره به دلیل کسب درآمدی بیشتر با ساعت کاری کمتر این کار را قبول نمود. با شروع به کار سارا در این مجموعه فرهنگی خود او نیز در بعضی از کلاس های آن شرکت کرد با این تفاوت که این بار دینا را نیز به همراه خود می برد و بعد از فراقت از کار به انجام امور منزل می رسید. آری زندگی سعید و سارا بار دیگر شیرین شد تا در کنار هم روزهای خوشی را تجربه کنند.

در زندگی اهداف و آرمان هایی هست که انسان باید برای رسیدن به آن ها تلاش کند اما نه به هر قیمتی و نه به بهای از دست دادن همه ی چیزهای دیگر؛ پس آیا بعضی از کارها ارزش امتحان کردن را دارند؟!

-----------------------------------------------------------------------------------------------